کسی که سخن یا سرّ کسی را به دیگری بگوید و دوبه هم زنی کند، خبرکش، نمّام، برای مثال میان دو تن جنگ چون آتش است / سخن چین بدبخت هیزم کش است (سعدی۱ - ۱۶۲)
کسی که سخن یا سرّ کسی را به دیگری بگوید و دوبه هم زنی کند، خبرکش، نمّام، برای مِثال میان دو تن جنگ چون آتش است / سخن چین بدبخت هیزم کش است (سعدی۱ - ۱۶۲)
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مِثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
سخن سرای. (آنندراج). به معنی سخن زن است که کنایه از شاعر و قصه خوان باشد. (برهان) : سخن سنج بی رنج اگر مرد لاف نبیند ز کردار او جز گزاف. فردوسی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو. آن سخن سنج جوانی که چو دو لب بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. خاصه کلیدی که در گنج راست زیر زبان مرد سخن سنج راست. نظامی. چنین در دفتر آورد آن سخن سنج که برد از اوستادی در سخن رنج. نظامی. ، مردم فهمیده و سخن دان. (برهان) : ز نیکو سخن به چه اندر جهان بنزد سخن سنج و فرخ مهان. فردوسی. کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج وحسیب عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. جوابش داددانای سخن سنج که ای از بهر دانش داشته رنج. نظامی. نکوسیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس. سعدی. ، آنکه بر مرز سخن واقف است. نقاد
سخن سرای. (آنندراج). به معنی سخن زن است که کنایه از شاعر و قصه خوان باشد. (برهان) : سخن سنج بی رنج اگر مرد لاف نبیند ز کردار او جز گزاف. فردوسی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو. آن سخن سنج جوانی که چو دو لب بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. خاصه کلیدی که در گنج راست زیر زبان مرد سخن سنج راست. نظامی. چنین در دفتر آورد آن سخن سنج که برد از اوستادی در سخن رنج. نظامی. ، مردم فهمیده و سخن دان. (برهان) : ز نیکو سخن به چه اندر جهان بنزد سخن سنج و فرخ مهان. فردوسی. کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج وحسیب عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. جوابش داددانای سخن سنج که ای از بهر دانش داشته رنج. نظامی. نکوسیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس. سعدی. ، آنکه بر مرز سخن واقف است. نقاد
آنکه بفور تمام استماع سخن نماید. (آنندراج) : من ضامن وی (اریارق) بودمی (خواجه احمد حسن) اما این خداوند بس سخن شنو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ
آنکه بفور تمام استماع سخن نماید. (آنندراج) : من ضامن وی (اریارق) بودمی (خواجه احمد حسن) اما این خداوند بس سخن شنو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ
آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبۀ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش. کسایی. چونکه در سرّ و علن داری سخندان را عزیز گردد اندر مدح تو سرّ سخندانان علن. سوزنی. گیرم که دل تو بی نیاز است از شاعر فاضل سخندان. خاقانی. ، دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت (پارس) مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم). که همواره شاه جهان شاه باد سخندان و با بخت و همراه باد. فردوسی. سخندان چو رای ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107). معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). چرا خاموش باشی ای سخندان چرا در نظم ناری درّ ومرجان. ناصرخسرو. اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30). زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان. نظامی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی
شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبۀ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش. کسایی. چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن. سوزنی. گیرم که دل تو بی نیاز است از شاعر فاضل سخندان. خاقانی. ، دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل: مردمان این ناحیت (پارس) مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم). که همواره شاه جهان شاه باد سخندان و با بخت و همراه باد. فردوسی. سخندان چو رای ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107). معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). چرا خاموش باشی ای سخندان چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان. ناصرخسرو. اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30). زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان. نظامی. سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن. سعدی
آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج). غمّاز. واشی. دوبهم زن. نمام. ساعی: گفته اش سربسر دروغ بود او سخن چین چو آسموغ بود. طیان. سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. مده نزد خود راه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. اسدی. هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وفق نماید رنجها بیند. (سندبادنامه ص 338). میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است. سعدی. سخن چین کند تازه جنگ قدیم بخشم آورد نیکمرد سلیم. سعدی. از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت. حافظ
آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج). غَمّاز. واشی. دوبهم زن. نمام. ساعی: گفته اش سربسر دروغ بود او سخن چین چو آسموغ بود. طیان. سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. مده نزد خود راه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. اسدی. هر که گوش به قول سخن چین و نمام دارد و بر آن وفق نماید رنجها بیند. (سندبادنامه ص 338). میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است. سعدی. سخن چین کند تازه جنگ قدیم بخشم آورد نیکمرد سلیم. سعدی. از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت. حافظ